شماره ٧١٢: کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده

کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده
روي چو صبحش در آن زلف چو شام آمده
بر همه ارباب عشق حاکم و والي شده
در همه اسباب حسن چست و تمام آمده
ياور ما نيست چرخ، همدم ما نيست بخت
ور نه چرا بگذرد صيد به دام آمده؟
گويي: از آشوب او هيچ توانيم ديد
ما به سلامت شده، او به سلام آمده؟
سينه ز خونريز او سخت حذر مي کند
زانکه جوانست و مست، در پي نام آمده
گر چه ز هجران او درد سري کم نبود
کام دل خود نديد جان به کام آمده
مهره ششدر شدست، آه! که در دست خود
نقش موافق نداد نرد مدام آمده
با همه تندي و جوش در عجبم من که چون
سخت لگامي نکرد توسن رام آمده؟
بيد، که بالا گرفت منصب او در چمن
گو که: تماشا کند سرو به بام آمده
با همه تلخي که کرد، در صفت و شان او
از نفس اوحدي شهد کلام آمده