شماره ٧١٠: روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده

روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خريدار آمده
با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتري، با طوق و با انگشتري
گر ديده ما را مشتري، آن زهره کيوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پيمان شده
افگنده خلقي مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدايي همچو من، همسايه سلطان شده
يار ارچه تيمار آورد، يا رنج بسيار آورد
روزيش در کار آورد، عزم عزيمت خوان شده
گر عاشقي رنجي ببر، بار گران سنجي ببر
اي اوحدي، گنجي ببر، زين خانه ويران شده