شماره ٧٠٩: آنکه ميخواست مرا بيدل و بي يار شده

آنکه ميخواست مرا بيدل و بي يار شده
زود بينم چو خودش عاشق و غمخوار شده
اثري هم بکند زود يقين، مي دانم
گريه هاي شب اين ديده بيدار شده
مددي نيست که ديگر به منش باز آرد
آن ز پيش من دل خسته به آزار شده
اي رفيقان سفر، گر سر رفتن داريد
همتي با من محبوس گرفتار شده
جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک
دل به غم داده و چون خاک زمين خوار شده
از غم آن تن همچون سمن و روي چو گل
گل گيتي همه در ديده من خار شده
خرقه پوشيدنم از عشق چرا دارد باز؟
من بسوزانمش اين خرقه زنار شده
نظري بر من و بر درد من و زاري من
اي به هجران تو من زارتر از زار شده
کار عشق تو بلاييست نبيني آخر؟
اوحدي را چو من اندر سر اين کار شده