شماره ٧٠٥: اي فراق تو مرا عقل و بصارت برده

اي فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
بر دل شيفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهي نتوانستي برد
غمزه شوخ تو در نيم اشارت برده
دوستان را همه خون ريخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روي تو به زنجير کشش هر سحري
بر سر کوي تو ما را به زيارت برده
من ازين ديده خونبار شبي مي بينم
سيل برخاسته و شهر و عمارت برده
بي تو هر وقت که آهنگ نمازي بکنم
اشک خون چهره ما را ز طهارت برده
اوحدي پيش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوي عبارت برده