شماره ٧٠٠: اي مرغزار جانها لعل تو آب داده

اي مرغزار جانها لعل تو آب داده
وي تب کشيده دل را زلف تو تاب داده
رويت به يک لطيفه مه را سپر شکسته
چشمت به نيم غمزه دل را جواب داده
دل را لب تو از مي تاراج روح کرده
جان را رخ تو از خوي بوي گلاب داده
پيش رخ و جبينت باج و خراج هر دم
هم مشتري کشيده، هم آفتاب داده
بيدار با تو خواهم يکشب که باده نوشم
وان مردم دگر را سر سوي خواب داده
چشم من از خيالت هر سوزني که بسته
توفان گريه آن را يکسر بآب داده
فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدي را
امروز عشقت او را چندين عذاب داده