شماره ٦٩٩: ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده

ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده
دلم را قرعه عشق و هوس بر نامت افتاده
ز هر سو فتنه اي برخاست در ايام حسنت، من
کجا ايمن توانم بود در ايامت افتاده؟
نمي افتد ترا در سر کزين جانب نهي گامي
مگر بيني سر ما را به زير گامت افتاده
برآيد شاخ مرجاني بروصد جا از آن قطره
که باشد وقت مي خوردن ز لعل جامت افتاده
ترا چشمي چو بادامست و روز و شب من مسکين
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کي بينم
گذاري بر من مهجور بي آرامت افتاده؟
ترا عاشق فراوانست و بيدل در جهان، ليکن
سبوي ما شد از ديوار و تشت از بامت افتاده
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چيزي
هزاران پيرهن رشکست بر اندامت افتاده
ترا از مستي و عشق من آگاهي بود وقتي
که باشد دردي دردي چنين در کامت افتاده
به من گفتي که: هر روزت ببخشم زين دهن بوسي
کنون مي بينمت زان وعده خيلي وامت افتاده
به دشنام اوحدي را ياد کردي، کي روا باشد؟
دعايي گفته آن مسکين و در دشنامت افتاده