شماره ٦٨٣: اي دل مکن، بهر ستمي اين نفير ازو

اي دل مکن، بهر ستمي اين نفير ازو
چون جانت اوست، تن زن و دل برمگير ازو
آن دوست گر به تير کند قصد دشمني
سر پيش دار و روي مگردان به تير ازو
از يار ناگزير نشايد گريختن
زان کس توان گريخت که باشد گزير ازو
گر جان طلب کند ز تو جانان، بدين قدر
ضنت مکن، فدا کن و منت پذير ازو
جاني که داغ عشق ندارد کجا برند؟
گر بايدت که زنده بماني بمير ازو
با مدعي بگوي که: اي بي بصر، مکن
عيب نظر، که ديده نبيند نظير ازو
يعقوب در جدايي يوسف به جان رسيد
تا بعد ازين چه مژده رساند بشير ازو؟
در عشق نيکوان به جواني کنند عيش
ما عيش چون کنيم؟ که گشتيم پير ازو
اي در خطر فگنده دلم را تو از خطا
وانگه نديده هيچ خطاي خطير ازو
روزي به دست باد نشاني به ما رسان
زان زلف عنبرين، که خجل شد عبير ازو
از سوز اوحدي حذري کن، که وقتها
سلطان زيان کند، که بنالد فقير ازو