شماره ٦٨٢: آن چشم مست بين، که دلم گشت زار ازو

آن چشم مست بين، که دلم گشت زار ازو
اي دوستان، بسوخت مرا، زينهار ازو!
گرد از تنم به قد برآورد و همچنان
بر دل نمي شود متصور گذار ازو
گر پيش او گذار کني، اي نسيم صبح
پيغام من بگوي و سلامي بيار ازو
او گر به اختيار دل ما رود دمي
گردد دل شکسته ما به اختيار ازو
روزي به لطف اگر سگ کويم لقب نهد
زانگه مرا هميشه بس اين افتخار ازو
هر کس که با درخت گلي دوستي کند
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو
آن کو به تيغ روي بگرداند از حبيب
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو
گر دوست بر دل تو زند زخم بي شمار
آن زخم را بزرگ فتوحي شمار ازو
تا از کنارم آن گهر شب چراغ رفت
از خون ديده پر گهرم شد کنار ازو
او را به خون ديده بپرورده ايم، ليک
شاخي بلند بود، نچيديم بار ازو
داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد مي کنيم بدين يادگار ازو
گفتم که: اوحدي ز غمت مرد، رحمتي
گفتا: مرا چه غم که بميرد هزار ازو؟