شماره ٦٧١: به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو

به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو
که نام من نفرمايي فراموش از زبان تو
ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زيان دارد
که سود تست سود من، زيان من زيان تو
تو و من در ميان ما کجا گنجد؟ که اينساعت
تو گرديدي و گرديدم، تو آن من، من آن تو
غلط کردم، نه آن گنجي که در آغوش من گنجي
مرا اين بس که در گنجم به کنجي در جهان تو
سر از خاک زمينم بر ندارد آسمان هرگز
اگر ساکن خودم خواند زمين و آسمان تو
لبت مي پرسد از جانم که: کامت چيست؟ تا دانم
چه باشد کام مشتاقي؟ دهاني بر دهان تو
گمان بردي که برگشتم به جور از آستانت من؟
بلي در حق مسکينان خود اين باشد گمان تو
دل از ما خواستي، جانا، دريغي نيست دل، ليکن
چو روي از ما نمي پوشي، کسي بايد ضمان تو
از آن حشمت که مي بينم نخواهد هيچ کم گشتن
فقيري گر بياسايد زماني در زمان تو
تو با آن حس و زيبايي نگردي هم نشين من
که از خواري و گمراهي نمي يابم نشان تو
رخت را شد به جان و دل خريدار اوحدي، ليکن
بدين سرمايه چون گردد کسي گرد دکان تو؟