شماره ٦٦٧: ترا گزيد دل من،مرا گزيد غم تو

ترا گزيد دل من،مرا گزيد غم تو
به حال من نظري کن، که مردم از ستم تو
متاب روي و سر از من،مباش بي خبر از من
که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو
تويي علاج غم ما تويي مسيح دم ما
ز مرگ باک نباشد که مي خوريم دم تو
ز راه دور و بيابان چه باک و دوزخ تابان؟
کزين دو بيم ندارم به پشتي کرم تو
به صيد ما نکند کس هوا و رغبت ازين پس
که داغ دست تو داريم و خانه در حرم تو
مگر تو چاره کارم کني و زخم که دارم
که مرهمي نشناسم موافق الم تو
کدام جنس که دستم نباخت بر سر کويت؟
کدام نقد که چشمم نريخت در قدم تو؟
گر آن مجال ببينم شبي که: با تو نشينم
کنم شکايت بسيار از التفات کم تو
مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش
که اوحديست درين شهر سکه درم تو