شماره ٦٦٢: درين لشکر، که مي بيني، سواري نيست غير از تو

درين لشکر، که مي بيني، سواري نيست غير از تو
کسي ديگر درين عالم به کاري نيست غير از تو
هر آن کس را که ميداني شماري برگرفت از خود
ولي زينها کسي خود در شماري نيست غير از تو
درون پرده اي، ليکن چو از ما پرده برگيرد
غم عشق تو ما را، پرده داري نيست غير از تو
اگر غيري نظر بازي کند با صورت ديگر
مرا منظور در آفاق، باري، نيست غير از تو
به روز خستگي خواهند مردم ياري از ياران
من دلخسته را امروز ياري نيست غير از تو
چو غم دادي به غم خواران، نيابد کرد تقصيري
که در غم، عاشقان را غم گساري نيست غير از تو
سگ تست اوحدي، جانا، نگاهي کن به حال او
کزين نخجيرگاه او را شکاري نيست غير از تو