شماره ٦٥٨: گر سوي من چنين نگرد چشم مست تو

گر سوي من چنين نگرد چشم مست تو
سر در جهان نهم به غريبي ز دست تو
آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ
ميلي کي او کند که بود پاي بست تو؟
قاضي ترا به ديده ملامت همي کند
بر محتسب، ز دست محبان مست تو
سر بگذرد به چرخ بلندم به گردني
گر دست من رسد به سر زلف پست تو
صد بار پيش دشمن اگر بشکني مرا
سهلست پيش من، چو نبينم شکست تو
دردا! که هستيم ز فراق تو نيست شد
کامي نديده از دهن نيست هست تو
يک ساعت اوحدي به دو چشمت نگاه کرد
پنجاه تير بر دلش آمد ز شست تو