شماره ٦٥٧: در صدد هلاک من شيوه چشم مست تو

در صدد هلاک من شيوه چشم مست تو
مرد کشي و سرکشي عادت زلف پست تو
غيرت دل نشاندم بر سر آتشي دگر
هر نفسي که بنگرم با دگري نشست او
هر سر مويت، اي پسر، دست گرفته خاطري
در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟
مست توام، چه مي دهي باده به دست مست خود؟
بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو
تا به کنون اگر سرم داشت هواي ديگري
دست بيار، تا از آن توبه کنم به دست تو
با همه زيرکي، نگر: صيد تو گشت اوحدي
ور تو تويي، در اوفتد پنجه ازو به شست تو