شماره ٦٤٢: اي ز سوداي تو در هر گوشه اي آواره من

اي ز سوداي تو در هر گوشه اي آواره من
چاره کارم نه نيکو مي کني، بيچاره من!
روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد
آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من
اي که گفتي: با جفاي يار سيمين بر بساز
چند شايد ساخت؟ ز آهن نيستم، يا خاره، من
در زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن
اي مسلمانان، زبون افتاده ام يک باره من
کاشکي! آن روي منظورش نميديدم ز دور
تا چو دوران کردمي از گوشه اي نظاره من
خرقه پرهيزم از سوداي اين دل پاره شد
خود نمي يابم خلاص از دست اين دل پاره من
اوحدي را عاشق و ميخواره کرد او اين چنين
ورنه تاکنون نبودم عاشق و مي خواره من