شماره ٦٣٩: دشمن دون گر نگفتي حال من

دشمن دون گر نگفتي حال من
خود به گفتي چشم مالامال من
هر شبي از چرخ نيلي بگذرد
نالهاي اين تن چون نال من
حال من چون خال مشکين تيره شد
در فراق يار مشکين خال من
کاشکي! آن روي فرخ مي نمود
تا ازو فرخنده گشتي فال من
روز عمرم شب شد و پيدا نگشت
روز اين شبهاي همچون سال من
بر دل ريشم دليلي روشنست
راستي را پشت همچون سال من
مرغ او بودم، چرا برمي تپم؟
گر نزد تير بلا بر بال من؟
کاشکي!دستم به مالي مي رسيد
کز براي دوست گشتي مال من
وه! که روز اوحدي بي روي دوست
شد سيه چون نامه اعمال من