شماره ٦٣٨: بر سر کويت اي پسر، پي سپرم، دريغ من!

بر سر کويت اي پسر، پي سپرم، دريغ من!
با غم رويت از جهان ميگذرم، دريغ من!
با تو نشست دشمنم روي به روي و من چنين
دور نشسته در شما مي نگرم، دريغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
ديدم و روز وصل خود زارترم، دريغ من!
از در خود برانيم هر دم و من به حکم تو
ميروم و نمي روي از نظرم، دريغ من!
دل به تو شاد وآنگهي چشم تو در کمين جان
من ز فريب چشم تو بي خبرم، دريغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو بريد و مرده شد
بر تن مرده بي رخت مويه گرم، دريغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنين و آنگهي
من ز درخت قامتت بر نخورم، دريغ من!
رفت برون بسان آب از ره ديده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دريغ من!
از ستمت خلاص دل نيست، که هر کجا روم
هجر تو مي رود روان بر اثرم،دريغ من!
چشم ترا چنانکه من ديدم و فتنهاي او
گر ز تو جان برد کسي، من نبرم، دريغ من!
نيست دريغ کاوحدي برد خطر ز دست تو
من که ز دست خويشتن در خطرم، دريغ من!