شماره ٦٣٧: نه بي يادت برآيد يک دم از من

نه بي يادت برآيد يک دم از من
نه بي رويت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمي، که داني
به شرط آنکه گويي: مرهم از من
دلم را خون تو ميريزي و ترسم
که خواهي خون بهاي دل هم از من
مرا از هر که ديدي بيش کشتي
مگر کس را نمي بيني کم از من؟
اگر آهي بر آرم زين دل تنگ
به تنگ آيند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتي چو زلف پر خم از من
به سوداي تو گشت از هر کناري
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم اين بار
که گويي: پر شدست اين عالم از من
بسان اوحدي، دور از تو، بيمست
که فريادي برآيد هر دم از من