شماره ٦٣٦: هر شب ز عشق روي تو اين چشم لعبت باز من

هر شب ز عشق روي تو اين چشم لعبت باز من
در خون نشيند، تا کند چون روز روشن راز من
از ديده گر در پيش دل سيلي نرفتي هر نفس
آتش به جانم در زدي اين آه برق انداز من
من شرح دل پرداز خود برخي فرستم پيش تو
ليکن تو کمتر ميکني گوشي به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشي بشکستي اي سيمين بدن
ورنه کجا خالي شدي کوي تو از پرواز من؟
برخاستي تا: خون من در پاي خود ريزي دگر
اي آرزوي دل، دمي بنشين و بنشان آز من
پروانه وارم سوختي، اي شمع وز رخسار تو
نه پرتوي بر حال دل، نه بوسه اي در گاز من
از بس که نالد اوحدي در حسرت ديدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من