شماره ٦٢١: مشنو که: از کوي تو من هرگز به در دانم شدن

مشنو که: از کوي تو من هرگز به در دانم شدن
يا خود به جور از پيش تو جايي دگر دانم شدن
زان رخ چراغي پيش دار امشب، که بر من از غمت
شب نيک تاريکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گويي که: داغي بس ترا
داغ غلامي بر جبين چون بي کمر دانم شدن
وقتي که من در پاي تو چون گوي سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پيش شمشير بلا صد پي سپر گشتم ولي
آن تير چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتي که مي راني مرا، پايم نمي پويد دمي
وانگه که مي خواني مرا مرغ به پردانم شدن
گفتي: برو، چون اوحدي، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره مي دهي من خاک در دانم شدن