شماره ٦١٧: شيرين تر از دلدار من دلدار نتوان يافتن

شيرين تر از دلدار من دلدار نتوان يافتن
مسکين تر از من عاشقي غم خوار نتوان يافتن
در دهر چون من بيدلي سرگشته کم پيدا شود
در شهر چون او دلبري عيار نتوان يافتن
ما را ملامت گو: مکن زين پس به مستي، اوحدي
کز دور چشم مست او هشيار نتوان يافتن
هرگز به بيداري کجا دستم به وصل او رسيد؟
چون يک شب اين بخت مرا بيدار نتوان يافتن
اي دل، گر آب زندگي جويي، به تاريک مرو
کين کار بيرون از لب آن يار نتوان يافتن
زين سان که من مي بينم اين آشفتگي، سالي دگر
اندر ديار عاشقي ديار نتوان يافتن
بالاي سرو بوستان هم نغز مي آيد، ولي
در سرو بستاني چنين رفتار نتوان يافتن
در کارگاه سينه چون سوداي او بر کار شد
يک لحظه ما را بعد ازين در کار نتوان يافتن
اي اوحدي، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بي محنتي وصل چنان دلدار نتوان يافتن