شماره ٦١٠: به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان

به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغير از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سوداي کنار او حذر مي کردم از اول
کنون چون در ميان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قيد و دل دربند مهر او
مسلمانان، درين حالت سفر کردن توان؟ نتوان
غريبي، مفلسي گر با کسي دلبستگي دارد
بدين تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
به جرم آنکه اين دل ميل خوبان مي کند، وقتي
دل بيچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
ز قوس ابروان چشمش چو تير از غمزه اندازد
بغير از ديده تيرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
به زاري پيکر عشق از رخ او نور مي گيرد
چنان رخ را قياسي با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گويد: حديث من مگو، ديگر چه مي گويي؟
حديث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدي گر بوسه اي بستد شبي پنهان
چه گويي؟ عالمي را زان خبر کردن، توان؟ نتوان