شماره ٦٠٦: شب قدرست و روز عيد زلف و روي اين ترکان

شب قدرست و روز عيد زلف و روي اين ترکان
نمي باشد دل ما را شکيب از روي اين ترکان
به چشم روزه داران از کنار بام هر شامي
هلال عيد را ماند خم ابروي اين ترکان
پلنگان را چو آهو گيرد از روباه بازيها
دو چشم مست صيد انداز بي آهوي اين ترکان
چو ميخ خيمه گر خصمان بکوبندم به خواري سر
نخواهم خيمه برکندن من از پهلوي اين ترکان
در آن روزي که سوي قبله گردانند رويم را
رخم در قبله باشد، ليک چشمم سوي اين ترکان
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
زبانم در خروش آيد ز گفت و گوي اين ترکان
گرم در جنت فردوس پيش حور بنشانند
مکن باور که: بنشينم ز جست و جوي اين ترکان
چو چوگان گشت در غم پشت و مي دانم من خسته
که سرنيزم بگردد بر زمين چون گوي اين ترکان
درآويزند با من هر شبي سرمست و فرصت نه
که چون مستان در آويزم شبي با موي اين ترکان
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
که سر بيرون نشايد بردن از يرغوي اين ترکان
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکليفي
که من فرمان عشق آوردم از اردوي اين ترکان
مبارکباد دل کردم درين سودا و مي دانم
که گردد اوحدي مقبل، چو شد هندوي اين ترکان