شماره ٥٩٨: دلها بربودند و برفتند سواران

دلها بربودند و برفتند سواران
ما پاي به گل در شده زين اشک چو باران
او رفت، که روزي دو سه را باز پس آيد
ما ديده به راه و همه شب روز شماران
بر کشتنم ار شاه سواري بفرستد
با شاه بگوييد که: کشتند سواران
انديشه باران نکند غرقه دريا
اي ديده خونريز، مينديش و بباران
اين حال، که ما را بجزو يار دگر نيست
حاليست که مشکل بتوان گفت به ياران
ما را به بهار و سمن و لاله چه خواني؟
درياب کزين لاله چه رويد به بهاران؟
آهن که چه ديد از غم آن چهره بگوييد
تا آينه پيشش نزنند آينه داران
گر دوست دوايي ننهد بر دل مجروح
مرهم ز که جويد جگر سينه فگاران؟
صد قصه نبشت اوحدي از دست غم او
وين غصه يکي بود که گفتم ز هزاران