شماره ٥٩٥: نگارينا، به وصل خود دمي ما را ز ما بستان

نگارينا، به وصل خود دمي ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست اين بلا بستان
ز هجران تو رنجوريم، اگر بيمار ميپرسي
از آنسر رنجه کن پايي، وزين سر مزد پابستان
ز تشريف وصالم چون کله داري نمي بخشي
من از بهر تو پيراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادي که: دل به فرست، اگر کامت همي بايد
گر اين از دل همي گويي، تو اينک دل، بيا، بستان
گر از روي غلط وقتي به راهم پيشباز افتي
دعايي بي غرض بشنو، سلامي بي ريا بستان
دلم يک بوسه ميخواهد ز لعل شکرين تو
اگر بوسي دلي ارزد، ز من جان بي بها بستان
ضرورت نامه اي امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمين آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زماني آستينت را ز روي دلربا بستان
خدا کرد اوحدي را دل به عشق اندر ازل شيدا
ترا گر سخت ميآيد، برو، جرم از خدا بستان