شماره ٥٨٧: حال اين پيکر از آن بتگر دانا پرسيم

حال اين پيکر از آن بتگر دانا پرسيم
يا خود از پيش حکيمان توانا پرسيم
چه طلسمست درين گنج و چه رسمست او را
يا چه اسمست؟ کسي نيست کزو وا پرسيم
راه بسيار درين خانه، وليکن ما را
راه آن نيست که گوييم سخن، يا پرسيم
هر که ما را بشناسد به خدا راه برد
کو شناسنده؟ که از وي سخن ما پرسيم
جان مسيحست و صليبش تن و اين معني را
زود دانيم اگر پيش مسيحا پرسيم
سر فرزند درين خانه نشد پيدا، ليک
چون به آن خانه در آييم ز بابا پرسيم
روح را پيشتر از آدم و حوا اصليست
ما نه طفليم، که از آدم و حوا پرسيم
صد هزار اسم فزونست و مسماش يکي
اسم جوييم کنون؟ يا ز مسما پرسيم؟
حال امروز بپرسيم ز داننده به نقد
حال فردا بگذاريم، که فردا پرسيم
قطره اي بيش نباشد دو جهان از درياش
صفت قطره همان به که ز دريا پرسيم
اوحدي، رو، تو سخن گوي که مقصود سخن
يک حديثست و هم از مردم يکتا پرسيم