شماره ٥٨٥: ديريست تا ز دست غمت جان نمي بريم

ديريست تا ز دست غمت جان نمي بريم
وقتست کز وصال تو جاني بپروريم
نه نه، چه جاي وصل؟ که ما را ز روزگار
اين مايه بس که: ياد تو در خاطر آوريم
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشيده اي
در سايه تو هم نگذارد که بنگريم
عيديست هر به ماهي اگر ابروي ترا
همچون هلال عيد ببينيم و بگذريم
روزي به بزم و مجلس ما در نيامدي
تا بنگري که: بي تو چه خونابه ميخوريم؟
احول ما، کجاست، دبيري که بشنود
تا نامه مي نويسد و ما جامه مي دريم
از ما کسي به هيچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتيست که در بند کافريم
ناز ترا کجاست خريدار به ز ما؟
کان را بهر بها که تو گويي همي خريم
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
ايدون گمان بري تو که هر روز بهتريم
گوشي بما نداشته اي هيچ بار و ما
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دريم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته اي
با ياد گفتهاي تو در شهد و شکريم
صد شب گريستيم ز هجرت چو اوحدي
باشد که: با وصال تو روزي به سر بريم