شماره ٥٨٣: امروز عيد ماست، که قربان او شديم

امروز عيد ماست، که قربان او شديم
اکنون شويم شاه، که دربان او شديم
چندان غريب نيست که باشد غريب دار
اين سرو ماه چهره، که مهمان او شديم
اي بادصبح، بگذر و از ما سلام کن
بر روضه اي، که عاشق رضوان او شديم
فرخنده يوسفيست، که زندان اوست دل
زيبا محمديست، که سلمان او شديم
اين خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة »
بي کره و جبر بنده فرمان او شديم
تا ما گداي آن رخ و درويش آن دريم
ننشست خسروي، که ز سلطان او شديم
گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدي هلاک
گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شديم