شماره ٥٧٣: گر ز من جان طلبد دوست، رواني بدهم

گر ز من جان طلبد دوست، رواني بدهم
پيش جانان نبود حيف؟ که جاني بدهم
غلطم، چيست سر و جان و دل و دين و درم؟
زشت باشد که چنين ها به چناني بدهم
دل تنگم، که ازين پيش به هر کس رفتي
بعد ازينش به چنان تنگ دهاني بدهم
جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند
از براي دل گم گشته ضماني بدهم
اي که از دست بدادي به سر موي مرا
کافرم، گر سر مويت به جهاني بدهم
اگر آن غمزه و ابرو بفروشي روزي
هر چه دارم به چنان تير و کماني بدهم
اوحدي در هوس آن دهن تنگ بسوخت
وز دهانش نتوانم که نشاني بدهم