شماره ٥٧١: مشتاق يارم و به در يار مي روم

مشتاق يارم و به در يار مي روم
دلدارم اوست، در پي دلدار مي روم
تا بينم آفتاب رخ او ز روزني
مانند سايه بر در و ديوار مي روم
او در ميان دايره خانه نقطه وار
من گرد خط کوچه چو پرگار مي روم
صدبار چون خليل مرا سوختند وباز
همچون کليم در پي ديدار مي روم
دوشم نشان دوست به بازار داده اند
عيبم مکن که بر سر بازار مي روم
با يادش ار برهنه به خارم برآورند
گويي که: بر حرير، نه بر خار مي روم
با صوفيان صومعه احوال من بگوي
کز خانقاه بر در خمار مي روم
از گردنم حمايل تسبيح برگشاي
امشب که من به بستن زنار مي روم
گويي: دليل چيست که خود شربتي نساخت؟
از پيش اين طبيب، که بيمار مي روم
بيچاره شد ز چاره کار من اوحدي
زانش وداع کردم و ناچار مي روم