شماره ٥٧٠: زلف تو اگر به تاب مي بينم

زلف تو اگر به تاب مي بينم
دل ز آتش غم کباب مي بينم
اين جور، که بر دلم پسنديدي
ظلميست که بر خراب مي بينم
در ديده خود خيال رخسارت
چون عکس قمر در آب مي بينم
اين شيوه چشمهاي بي خوابت
گويي که: مگر به خواب مي بينم
روي تو کشد مرا و اين معني
از دور چو آفتاب مي بينم
هجر تو و مرگ اوحدي را من
«من ذلک » يک حساب مي بينم
هر چيز که آن خطاست در عالم
چون از تو بود، صواب مي بينم