شماره ٥٦٣: درمان درد دوري آن يار مي کنم

درمان درد دوري آن يار مي کنم
وقتي که ميل سبزه و گلزار ميکنم
چون شد شکسته کشتي صبر من در آب عشق
خود را بهرچه هست گرفتار ميکنم
گر غنچه را ببويم و گيرم گلي به دست
بي او قناعتيست که با خار ميکنم
جانا، دواي اين دل مسکين به دست تست
زان بر تو روز خويش پديدار ميکنم
گفتم که: چاره اي بود اين درد عشق را
چون چاره نيست صبر به ناچار ميکنم
گفتي که: حجتي به غلاميم باز ده
بر من گواه باش، که اقرار ميکنم
اي هم نشين آن رخ زيبا،مرا ز دور
بگذار، تا تفرج گلزار ميکنم
از من بپرس راز محبت، که روز و شب
اين قصه مي نويسم و تکرار ميکنم
غير از حديث دوست چو گويم حکايتي
از خود خجل شوم که: چه گفتار ميکنم؟
اين مايه خواجگي ز جهان بس مرا، که باز
خود را به بندگي تو بر کار ميکنم
پيش رقيب او غزل اوحدي بخوان
تا بشنود که: من طلب يار ميکنم