شماره ٥٥٨: آمده ام که صف اين صفه بار بشکنم

آمده ام که صف اين صفه بار بشکنم
صدرنشين صفه را رونق کار بشکنم
روي به سنت آورم، ميوه جنت آورم
صورت حور بشکنم، سوره نار بشکنم
غول دليل راه شد، ديو سر سپاه شد
ديو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطيب کشته منبر و خطبه نو کنم
دير بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دير اگر مرا ره به کليسا دهد
خنب و قدح تهي کنم، ديک و تغار بشکنم
روز مصاف يک تنه، اين همه قلب و ميمنه
گاه پياده رد کنم، گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمين، تا چو مخالفي به کين
سر ز ميان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل يار خود، عيش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم
گر به ديار خويشتن يار طلب کند مرا
رخت سفر برون برم، عهد ديار بشکنم
آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم
از دل نازنين او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر، اينهمه رنج و دردسر
از مي وصلش اين قدر، بس که خمار بشکنم
سختي روز هجر را سهل کنم بر اوحدي
گر شب وصل بوسه اي از لب يار بشکنم