شماره ٥٤٧: نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم

نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم
چو گويم کرد سرگردان و مي بازد به چوگانم
بنازم در بغل گيرد، چو جان خويشتن، ليگن
بيندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و ديوار مي افتم ز دست او
که خويش کرد سرگردان و رويش کرد حيرانم
ز دستش زان نمينالم که بر ميگريد از خاکم
به پايش زان در افتادم که مي آرد به پايانم
جهاني در تماشاي من و او رفته و آن بت
همي تازد بهر سوي و همي بازد بهرسانم
ازو پي گم کنم هر دم، ولي زودم رسد در پي
که راي او طلب گارست و روي او نگهبانم
وجودم آن نمي ارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق مي ورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گرديد و قالب جان و پيکر دل
به يک بازيچه زين بهتر چه خواهم شد؟نميدانم
درين رفتن به همراهي مرا او دست ميگيرد
و گر نه پاي ره رفتن ندارم هيچ و نتوانم
بيفتم، ليک ديگر پي برافرازد به افسونم
براند ليک ديگر بار و باز آرد به دستانم
ز هر کس مي کشم صد طعنه وز عشقش نمي گردم
ز دستش ميخورم صد زخم و از پايش نمي مانم
کشيدم پاي در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همي بينم که: مجموعي پريشانم
شدم با اين سبک روحي به غايت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمي که من در معرض آنم؟
زماني نيست بي دولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنين افتان و خيزانم
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدي زخمي
هم از من بر منست اين زخم، از آن منقاد فرمانم