شماره ٥٤٦: دلم زندان عشق تست و زنداني درو جانم

دلم زندان عشق تست و زنداني درو جانم
چو زنداني شدم،ديگر چه ميخواهي؟ مرنجانم
مرا خوان، اي پريچهره، که گر صدبار در روزي
سگم خواني دعا گويم، بدم گويي ثنا خوانم
گر اميدي که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانيت بنشينم، به سلطانيت بنشانم
مرا از روي خود دوري چه فرمايي و مهجوري؟
اگر حکمي کني بر من، به چيزي کن که بتوانم
دلم بردي و ميدانم که: پيش تست و ميداني
تو هم ليکن نميگويي، که ميگويي: نمي دانم
مرا ديوانه ميدارد سر زلف پريرويي
که گر با من در آرد سر، کند حالي سليمانم
ازين انديشه در دامن کشيدم پاي صد نوبت
اگر ياد سر زلفش نمي گيرد گريبانم
نگارينا، چرا کردي تو با همچون مني سختي؟
که اندر عهد خود هرگز نديدي سست پيمانم
به هر حکمي که فرمايي، مکن تقصير، کز خوبان
ترا بر اوحدي حکمست و من هم بنده فرمانم