شماره ٥٤٥: درهجر تو درمان دل خسته ندانم

درهجر تو درمان دل خسته ندانم
زان پيش که روزي به غمت مي گذرانم
گفتي که: به وصلم برسي زود، مخور غم
آري، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست اين همه، کو قوت پايي؟
تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودي
همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
ديدي که: چو دادم دل خود را بتو آسان
بگذشتي و بگذاشتي از پي نگرانم؟
جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
اينست که از روي تو دوري نتوانم
دي با من آسوده دلي ديدي و ديني
امروز نگه کن که: نه اينست و نه آنم
اي مسکن من خاک درت، بر من مسکين
بيداد مکن پر، که جواني و جوانم
از پاي دلم اوحدي ار دست بدارد
خود را به سر کوي تو روزي برسانم