شماره ٥٤٤: آن دوست که مي بينم، آن دوست که مي دانم

آن دوست که مي بينم، آن دوست که مي دانم
تا آنکه رخش ديدم، او من شد و من آنم
در آينه جز رويي ننمود مرا، زين رو
اي کاج! بدانم تا: بر روي که حيرانم؟
هر چند که ميران را از مورچه عار ايد
او گويد و من گويم، چون مور سليمانم
چون شست به يکي رنگي نقش سبک و سنگي
حکمي و من حکمي او، ميراند و ميرانم
جانانم اگر خواهد هرگز بنميرم من
نه زنده بآن جانان، نه زنده باين جانم
دوري اگر او جويد شايد که توان کردن
گر من کنم اين دوري دورست که نتوانم
گفتا: بتو ميمانم، در خود چو نظر کردم
جز دوست نميماند، گويي: به که ميمانم؟
اين زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخي
برخواند و ننيوشم، بفروشد و نستانم
تا از دگري گويم، درويشم و او سلطان
چون بر در او پويم، درويشم و سلطانم
گر زانکه کسي ديگر زين قصه به مستوري
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم
اي اوحدي، او را گر يابي، طلب آن کن
کو را بنداند کس، زين گونه که من دانم
آن صيد که ميجستم، هر چند به دام آمد
ديگر بدواند پر در کوه و بيابانم