شماره ٥٤٠: به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم

به تازه باد جدايي گلي ببرد ز باغم
که همچو بلبل مسکين از آن به درد و به داغم
اگر حديث مشوش کنم بديع نباشد
که از فراق عزيزان مشوشست دماغم
مرا مبر به تفرج، مکن حديث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم
چراغ خويش به آتش گرفتمي همه وقتي
چه آتشست جدايي؟ کزان بمرد چراغم
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه ميل بود به صحرا، نه دل کشيد به باغم
هميشه با دل فارغ نشستمي من و اکنون
خيال روي تو فرصت نمي دهد به فراغم
چو اوحدي گرو از بلبلان اگر چه ببردم
ز هجرت، اي گل رنگين، زبان گرفته چو زاغم