شماره ٥٣٣: مرا مجال نباشد که: يار او باشم

مرا مجال نباشد که: يار او باشم
مگر همين که: به دل دوستار او باشم
اگر بهر دو جهانش بها کنم يک موي
هنوز در دو جهان شرمسار او باشم
مرا به زهد و نماز و ورع چه ميخواني؟
بهل، که عاشق مسکين زار او باشم
چو خاک بر درش افتاده ام بدان اميد
که: او گذر کند و در گذار او باشم
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر
به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم
ز خون ديده کنارم پرست هر دم و نيست
اميد آنکه دمي در کنار او باشم
ديار خويش رها کرده ام بدان سودا
که چون اجل برسد در ديار او باشم
کفن سياه کنم روز مرگ، تا باري
پس از وفات همان سوکوار او باشم
کجا به اوحدي اميد در توانم بست؟
من شکسته که اميدوار او باشم