شماره ٥٢٨: بيار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

بيار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که بوي دوست مي آرد نسيم باد نوروزم
به عشقم سرزنش کردي ،ببين آن روي را امشب
که عذرم خود ترا گويد که: من روشن تر از روزم
مگو احوال درد من به پيش هر هوسبازي
که جز عاشق نمي داند حکايت هاي مرموزم
رها کن، تا بميرد شمع پيش او ز رشک امشب
که چون بايد ز عکس او دگر بارش بر افروزم
رقيب از رشک من هر دم گريبان گو: بدر بر خود
که من چشم از جمال او نمي دانم که: بردوزم
من مفلس نمي خواهم جلوس تخت فيروزه
که از رخسار او، حالي، جليس بخت پيروزم
نگارينا، چه بد کردم؟ که نيک از من شدي غافل
نه نيکست اين که آزردي به گفتار بد آموزم
من از حيرت نمي دانم حديث خويشتن گفتن
ز قول اوحدي بشنو سخن هاي جگر سوزم