شماره ٥٢٧: برخيزم و دلها را در ولوله اندازم

برخيزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتيان نوري زين مشعله اندازم
ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
ارباب ملامت را خر در کله اندازم
گر دام نهد غولي، در رهگذر گولي
آوازه « دزد آمد» در قافله اندازم
آن باده صافي را در شيشه جان ريزم
وين جيفه خاکي را در مزبله اندازم
يا زلف مسلسل را در بند کند ليلي
يا من دل مجنون را در سلسله اندازم
از خال سياه او بر دام زنم رسمي
وين دانه پرستان را سر درغله اندازم
گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
ثور و حمل او را در سنبله اندازم
بر دوست به نزديکي زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را در هروله اندزم
پرورده عشقم من ، بسيار همي بايد
تا دوستي مادر بر قابله اندازم
کو مستمعي طالب؟ تا وقت سخن گفتن
اندر سرا و سري زين مسئله اندازم
از بيضه اين مرغان يک بچه نشد حاصل
تا زقه اين زهرش در حوصله اندازم
چون اوحدي از مستي سر بر نکني ار من
در جام تو زين افيون يک خردله اندازم
سر بر خط من بيني ديوان قوي دل را
چون دخنه اين افيون بر مندله اندازم