شماره ٥٢٦: نگشتي روز من تيره، ندانستي کسي رازم

نگشتي روز من تيره، ندانستي کسي رازم
اگر دردت رها کردي که من درمان خود سازم
مکن جور، اي بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آيم و گر پولاد بگدازم
تنم خستي و دل بستي و اندر بند جان هستي
کنون با غير بنشستي و من سر نيز در بازم
نخستم دانه مي دادي که: در دام آوري ناگه
به سنگم مي زني اکنون که ممکن نيست پروازم
به خاک من ترا روزي پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پاي تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستي دلم جستي که: بازش خسته گرداني
گرم زين گونه دل جويي، نبيني بعد ازين بازم
به عيب حال من چندين، تو اي زاهد، چه مي کوشي؟
ترا زهدست، مي ورزي، مرا عشقست، مي بازم
تنم را گر بپردازي ز جان در عشق او چندي
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسي که: در گيتي چه بازي؟ نيک داني تو
شکار دلبران گيرم، چو پرسيدي من اين بازم
به راه اوحدي انداز، اگر خار جفا داري
مرا گل چهره اي بايد، که مرغ بلبل آوازم