شماره ٥٢٥: به غم خويش چنان شيفته کردي بازم

به غم خويش چنان شيفته کردي بازم
کز خيال تو به خود نيز نمي پردازم
هر که از ناله شبگير من آگاه شود
هيچ شک نيست که چون روز بداند رازم
گفته بودي: خبري ده، که ز هجرم چوني؟
آن چنانم که ببيني و نداني بازم
عهد کردي که: نسوزي به غم خويش مرا
هيچ غم نيست، تو مي سوز، که من ميسازم
بعد ازين با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش مي آيد
که حلالت نکنم گر نکشي از نازم
اگر از دام خودم نيز خلاصي بخشي
هم به خاک سر کوي تو بود پروازم
اوحدي گر نه چو پروانه بسوزد روزي
پيش روي تو چو شمعش به شبي بگذارم