شماره ٥٢٤: مست آمدم امشب، که سر راه بگيرم

مست آمدم امشب، که سر راه بگيرم
يک بوسه به زور از لب آن ماه بگيرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
ليکن عجب ارپند نکوخواه بگيرم
تا هيچ کسم راز دل ريش نداند
اين اشک روان بر رخ چون کاه بگيرم
هر چند بکوشيد که بيگاه بيايد
من نيز بکوشم که ز ناگاه بگيرم
گر زانکه به بالاي بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگيرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافله عشق سر چاه بگيرم
دست ار به رکابش نتوانيم رسانيد
باشد که عنان دل گمراه بگيرم
زان ساعد و زلف ار کمري سازم و طوقي
تاج از ملک و باج سر از شاه بگيرم
با اوحدي ار حيلت روباه کند خصم
من نيستم آن شير که روباه بگيرم