شماره ٥٢٢: صد بار ز مهرت ار بميرم

صد بار ز مهرت ار بميرم
يک ذره دل از تو بر نگيرم
از شهرم اگر برون کني سهل
بيرون مگذار از ضميرم
از من نسزد شکايت تو
گر خار نهي و گر حريرم
اي کاج! مرا نسوختي هجر
دانند که بنده اسيرم
ياد از تن همچو شيرش، اي دل
کم کن، که نه يوز اين پنيرم
من نشکنم اين خمار هرگز
کز عشق سرشته شد خميرم
چون درد تو نيست هيچ دردي
زان هيچ دوا نمي پذيرم
بر گور من ار گذر کني تو
برخيزم و دامنت بگيرم
دوشم به فلک رسيد ناله
و امروز به چرخ شد نفيرم
گر پير شود سرم چه سودست؟
چون دل نشود مريد پيرم
حال دل من بکس مگوييد
کين نامه غلط کند دبيرم
از مهر تو بست چرخ نقشم
با عشق تو داد دايه شيرم
بگذار به محنت اوحدي را
گو من ز محبتت بميرم