شماره ٥١٨: من از پيوستگان دل غريبي در سفر دارم

من از پيوستگان دل غريبي در سفر دارم
که بي او آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زين غصه
حرامست ار ز حال خود سر مويي خبر دارم
مرا تا او برفت از در نيامد در نظر چيزي
بجز عکس خيال او، که پيش چشم تر دارم
ز بيم آنکه چشم من ببيند روي غير او
نمي يارم که از خلوت زماني سر بدر دارم
به حکم آنکه جاي او قمر مي بيند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
مرا امروز بگذاريد همراهان، درين منزل
که من، حال، ز آب ديده سيلي بر گذر دارم
مپرس، اي اوحدي، کز چه دلت عاقل نميگردد؟
حديث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم