شماره ٥١٧: گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم

گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمينم کني، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکي نيست
مرا ز غير چه انديشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب انديشه تو بايد کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روي تو ايمن کجا توانم بود؟
که دشمني چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستي و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهاي چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از يار آشنا دارم
قبول کن ز من، اي اوحدي و قصه عقل
به من مگوي، که من درد بي دوا دارم