شماره ٥١٤: گر او پيدا شود بر من به شيدايي کشد کارم

گر او پيدا شود بر من به شيدايي کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پيدايي کشد زارم
دو رنگي در ميان ما به يک بار آن چنان کم شد
که غير از نقش يک رنگي، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراري براندازد بغير او
دو چشم او برانگيزد جهاني را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم ديد در عشقش
غمش بگسيخت تسبيحم، دمش دربست زنارم
ميان خواب و بيداري شبي ديدم خيال او
از آن شب واله و حيران، نه در خوابم، نه بيدارم
تو از هر چارديواري نشان من چه مي پرسي؟
که يار از شش جهت بيرون و من در صحبت يارم
کسي کو جان من باشد چه با او دوستي ورزم؟
نباشد دوستي با او که خود را دوست ميدارم
ز باغ ورد او دوري نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدي وارم