شماره ٥١٣: سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!

سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!
از آن سر گشته مي باشم که اين سوداست در بارم
سرم در دام اين سودا بهل، تا بسته مي باشد
اگر زين بند نتوانم که: پاي خود برون آرم
حديث آن لب شيرين رها کرديم و بوسيدن
چو ياد رخ خوبش ز دور آسايشي دارم
ز کار عشق او ما را نشايد بود بي کاري
که تا بوديم کار اين بود و تا باشم درين کارم
نشان دانه خالش ز هر مرغي چه مي پرسي؟
ز من پرس اين حکايت را، که در دامش گرفتارم
رفيقان راز عشق او ز من بيزار نتوان شد
اگر زاري کنم وقتي، چه باشد؟ عاشق زارم
نه نيکست اين که: خود روزي ز بد حالان نمي پرسي
مگر نيکو نمي داني، طبيب من، که: بيدارم؟
تو پنداري که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
ازين سودا که مي ورزد نخواهد شد دلم خالي
اگر در پاي او صد پي بسوزند اوحدي دارم