شماره ٥٠٨: عمريست تا ز دست غمت جامه مي درم

عمريست تا ز دست غمت جامه مي درم
دستم بگير، تا مگر از عمر برخورم
يادم نمي کني تو به عمر و نمي رود
ياد تو از خيال و خيال تو از سرم
رفت از فراق روي تو عمرم به سر، ولي
پايم نمي رود که ز پيش تو بگذرم
مي بايدم خزينه قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد ميسرم
چون عمر گل دو هفته وفاي تو بيش نيست
اي گل، تو اين دو هفته مبر سايه از سرم
عمر عزيز و جان گرامي تويي مرا
اي عمر و جان، تو دور چرا باشي از برم؟
گيتي بسان عمر مرا گو: فرو نورد
گر در بسيط خاک بغير تو بنگرم
عمري دگر ببايد و شلتاق عالمي
تا گنج غارتي چو تو باز آيد از درم
شيرين تري ز عمر و من اندر فراق تو
فرهادوار محنت و تلخي همي برم
اي عمر عاريت، مکن از پيش من کنار
تا در کنار خويش چو جانت بپرورم
گر اوحدي به سيم سخن عمر مي خرد
من عمر مي فروشم و وصل تو مي خرم