شماره ٥٠٦: به يک نظر چو ببردي دل زبون ز برم

به يک نظر چو ببردي دل زبون ز برم
چرا به ديده رحمت نمي کني نظرم؟
به تن ز پيش تو دورم، ولي دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختي جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
تو جام بر لب و من بي لب تو جامه درم
بدان صفت زده اي خيمه بر دلم شب و روز
که سال و ماه تو گويي به خيمه تو درم
ز هر چه خلق بگويند و هر سخن که رود
به جز حديث تو چيزي نمي کند اثرم
به ترک آينه گفتم چو عاشق تو شدم
ز بيم آنکه مبادا به خويشتن نگرم
شنيده ام که: ترا با شکستگان کاريست
بدان نشاط و هوس دم بدم شکسته ترم
خيال بود که: وقتي به رغم بدگويان
شب فراق به پرسش در آمدي ز درم
کنون ز نيمه ره او نيز باز مي گردد
که راه سيل گرفتست از آب چشم ترم
چه جور ازين بتر آخر؟ که از براي يکي
به پيش تير جفاي هزار کس سپرم
دلت ببخشد و بر حال من نبخشي تو
ز آه اوحدي ار بشنوي شبي خبرم